عصری بی بی گفت بریم مغازه بابام ،
رفتیم مغازه
مغازه باباش جای شلوغیه و تو پیاده روش همیشه آدمها در حال رفت و آمد هستن ،
از مغازه کمی اومدم بیرون ، تو کوچه بودم که دیدم روبروم یه خانم با تیپ خفن ، تیپی که جوجوموجوهاش معلوم بودن ، با کفش های پاشنه دار ، آدامس تو دهنش بود و سعی میکرد نحوه آدامس خوردنش رو با نحوه راه رفتنش طوری کنه که بیشتر جلب توجه کنه ... وقتی نزدیک هم شدیم بهم خیره شده بود ، منم داشتم نگاش میکردم که دیدم یه لبخندی بهم زد و یه چشمک بهم زد ... از کنارم رد شد ...خیلی کنجکاو شدم برگشتم نگاش کنم ... دیدم اونم برگشت و با لبخند بهم اشاره کرد که بیا ...
و منی که مونده بودم داشتم نگاش میکردم و زیر لب بهش میگفتم شانس آوردی بی بی پیشم نیست یادداشت های مستر شوکولاتی ... برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 31