بی بی جونم ...

ساخت وبلاگ

( هرجا از متن نوشته ام :

« بی بی »

منظور خانوممه چون از سادات است یه جورایی اسم مستعار براش نوشتم تو متن هام)

هفته قبلش بود که ذوق بابا شدن کل زندگیمو تحت تاثیر گذاشته بود ولی این بیماری لعنتی بی بی واقعا کل زندگیمونو خراب کرد،

شنبه که تعطیل بود صبح حدودا ساعت ۱۱ صبح بیدار شدیم گفتیم بریم بیرون ، صبح که بیدار شد گفت نمی‌دونم چرا آرنج دستم درد میکنه، خب چیز خاصی نبود و محل نزاشتیم گفتیم خوب میشه به مرور زمان...، عصری شد هی دردش بیشتر میشد روز تعطیل هم بود کسی نبود ببرمش پیش متخصصی،

شب حدود ساعت ۸ شب شد که از دردش ناله میکرد ، هرکاری تونستم برا دست بی بی انجام دادم ولی اصلا مثمر ثمر نبود ، همینطوری زنگ زدم به منشی دکتر سیاری که دکتری فیزیولوژیکی بود گفت نفر آخر رو دارم انجام میدم و تعطیله ، گوشی رو دادم دست خانومم چون شناخت قبلی باهاش داشتیم راضی شد که ببرمش پیشش، بردمش پیشش کلی دستشو روغن زد اومدیم خونه گفت باید ببریم دکتر اصلا خوب نشد ، فقط بیمارستان گنجویان میشد ببرمش که میدونستم اونجا نبرمش بهتر بود ...، رفتیم اونجا واااای که چه وضعی بود یه تصادف شده بود حدود ۱۱ نفر زخمی و دو نفر کشته ! بیمار و زخمی از این ور میرفتم اون ور ، پرستار از اون ور میرفتم این ور ، همه هم با دویدن و استرس و نگرانی، ما هم یه گوشه ای نشسته بودیم بی بی اصلا دردش یادش رفته بود ، حدود یک ساعت ایستاده موندیم دیدیم اصلا کسی بهمون نمیگه شما اینجا چیکار میکنید یادداشت های مستر شوکولاتی ...

ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 87 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 17:27