خداییش این همه کار مزخرف کردم تو جوونیم ،
همیشه ترس از اینو دارم که روزگار بچرخه و انتقام بدی ازم بگیره ،
بی خوابی های شبانه که جزیی از زندگیم شده مساوی شده با فکر کردن به هزار جور مزخرفات ذهنیم!
دو سه سالی با محبوبه بودم ، همیشه بهش یادآوری میکردم که نمیتونم باهات ازدواج کنم خودش هم دلیل هاشو میدونستم و قبول داشت ، واقعا نمیشد ... ولی بعضی وقتها فکرش میاد تو ذهنم و همش عذاب وجدان الکی میگیرم که نکنه انتقام بدی ازم گرفته بشه،
خدا شاهده بالای سی بار ازش خواستم رابطه مون رو تموم کنیم ولی نمیذاشت ، چند بار باهاش بهم زدم ، داغون شد ... دوباره برمیگشت ، دلم میسوخت ولی چه کنم ...
کاشکی میشد گذشته رو حذف میکردم ...
کاشکی میشد الان ازش بخوام اگه مرتکب خطایی شدم منو ببخشه...
پی نوشت :
یادآوری: خانوممو خیلی دوست دارم هیچکی برام مثل این نمیشد...
یادداشت های مستر شوکولاتی ...برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 79