پدرم...

ساخت وبلاگ

هیچکس ندونه خودم که می‌دونم باز چمه که شبها نمی‌خوابم ، دیشب تا چشمامو بستم پدرم اومد جلو چشمام ...خودش ، رفتاراش، غذا خوردنش ، پیرهن هاش، اون روزی که موهاش رو ژل زد و چقدر خندیدیم ، این یکی دو سالی که همیشه موهاش رو کوتاه میکردم خراب میکردم باز هیچی نمی گفت ، این اواخر که ناتوان شد از حموم کردن و منو داداشم بردیمش حموم ، از یکی دو باری که بحثمون شد باهم ، از آموزش دادن رانندگی بهم، از بچگیم که باهاش شرکت میرفتم ، از سرکارش که همکاراش بهم نیشکر میدادن، از اخبار دیدنش، از نحوه نشستنش سر سفره چون زانوش درد میکرد ، از صورتش که همیشه سه تیغه میکرد و تمیز بود ، از کت و شلوارش ، از اون شبی که داداش دومیم خیلی ناراحتش کرد و از غصه بیرون خونه نشست و گریه میکرد ، وای از روز و شب آخر بستری شدنش تو بیمارستان ....

۱۲ آبان ۱۴۰۰ جشن عروسیم بود ، دی ماه همین سال ۱۴۰۰ بیماریش شروع شد ...اصلا نفهمیدیم از کجا خوردیم ...به سه ماه نکشید دیگه طاقت نیورد و تموم شد ... ،

هیچ غلطی نتونستیم براش بکنیم ، سه روز من و داداشم همه بیمارستان های شیراز رو شخم زدیم ، همشون میگفتن اذیتش نکنید بزارید به حال خودش بمونه تا تموم بشه ...

وقتی از شیراز اومدم نشستم پیشش و دروغ مصلحتی بهش گفتیم که این داروها رو استفاده کنی ایشالله خوب میشی ، هیچی نگفت ... هیچی نگفت ، عصاشو گرفت دستش و اون دستش رو کشید سمتم تا دستش رو بگیرم و از رو مبل بلندش کنم ، بردمش تو اتاقش تا دراز بکشه ، انقدر ناتوان شده بود پاهاشو نمیتونست از رو زمین بلند کنه بزاره رو تخت ، پاهاش رو با دو تا دستهام بلند کردم و گذاشتم رو تخت، خوب نگاه ام کرد یواش بهم گفت بیا جلوتر ، آره فهمیده بود دارم بهش دروغ میگم .... یواش بهم گفت محمد ... بزارم رو به قبله ... دنیا رو سرم خراب شد ... فقط تونستم فرار کنم تا صدای گریه هام رو نشونه... اصلا نمیتونستم خودم رو نگه دارم ، فرار کردم سمت حیاط و زار زدم از گریه ... مادرم همه چی رو فهمیده بود همون موقعه بود که اذان مغرب رو گفتن ...

خدایا خودت بهم صبر بده ...داغش برام سرد نمیشه ...

لعنت به سرطان پانکراس...

۲۸ فروردین ۱۴۰۱ ... شب قبلش داداشم پیشش بود و شب قبلیش من پیشش بودم ، کارم شده بود تو این چند ماه شب بیداری و دیدنش که میدونستم روزهای آخریه که میتونم ببینمش...

ساعت ۱۱ صبح سرکار بودم مادرم زنگ زد بهم و گفت دیگه باید ببریمش بیمارستان بستریش کنیم ، مرخصی گرفتم و رفتم خونه ...داداشمم اومد ...طفلی از بی بی که تازه جشن عروسیش تموم شده بود و نباید از این چیزا میدید...

زنگ زدم ۱۱۵ و بابام حتی نمیتونست راه بره

با آمبولانس رفتم بیمارستان ... هیچ چیزی بدتر از روز ۲۸ فروردین ۱۴۰۱ برام نبود و نیست ...

تو اتاق احیا ، حال بد بابام و پرستاری که یواش بهم گفت اوضاعش خیلی وخیمه و طاقت همه چیز رو باید داشته باشید ... چند ساعت گذشت ... تخت بغل بابام که یه مرد بختیاری بود و اوضاعش خوب نبود وقتی داشتم نگاهش میکردم فوت کرد ... عصرش یه زن رو آوردن ، اونم فوت کرد و منی که تا این لحظه از زندگیم هیچوقت چنین چیزایی ندیده بودم اون روز برام قفل شد همه چیز...

شبش بابام رو بردن آی سی یو ...حتی دیگه به زور نفس می‌کشید ... بهمون اجازه ندادن پیشش بمونیم ، تو راه برگشت من و داداشم زدیم کنار و تا دلمون خواست گریه کردیم ...

شب ساعت حدود ۳ شب ، قبل اینکه بخوابیم ، بی بی به بخش زنگ زد ، پرستار گفت حالش اصلا خوب نیست... و این آخرین چیزی بود که از حال پدرم فهمیدم ... ساعت ۴ و نیم صبح وقتی همه ما خواب بودم ، اون پرواز کرد ......

صبحش وقتی داداشم زنگ زد و با گریه گفت تموم شد ، تمام بدنم یخ زد ...شوکه شدم حتی تا شبش اصلا گریه نکردم ، اومدم پایین و یواش یواش به مادرم گفتم ...

رفتم تو اتاقم و لباس مشکی پوشیدم و پرده مشکی زدم دم در خونمون و نشستم یه گوشه از خونه ...قبول نداشتم هیچی رو ، صدای گریه و شیون مادرم رو می‌شنیدم ولی هیچ احساسی نداشتم ... شبش رفیقم اومد دنبالم رفتیم بیرون...

وقتی مراسم تشییع جنازه شد تازه فهمیدم چی شده و کسی جلودار من نبود ....

یکسال گذشت از این همه اتفاق ها ...

بابا دلتنگتم ...

یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1402 ساعت: 13:43